همه ی زندگی من وندا عسلهمه ی زندگی من وندا عسل، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

پرنسس زیبای ماما و بابا

خورشید خانه ام....

  اتقاقی نبود دخترکم اینکه خورشید خانه ام بشوی ازتو هر روز و شب غزل گویم سوژه ی هر ترانه ام بشوی   اتقاقی نبود آمدنت من تورا سال ها طلب کردم بارها با لب تو خندیدم بارها با تب تو تب کردم                                                                &nbs...
14 آبان 1391

بازم دلبریهای دردونه ی نازنینم....

تک گل باغ زندگیم تهران که بودیم شما از بغل آقاجون پایین نمی اومدی و یا باید دست تو دست با هم قدم میزدین یا بغلشون بودی.....جمعه 5 آبان داشتی با آقاجون راه میرفتی تاتی تاتی....آقاجون میگفتن یا علی باباجون....یا علی شمام گفتـــــــــــــی اَ یـــی ولی عزیزدلم خیلی آقاجونو خسته کردی....آقاجونم چون دوست داشتن چیزی نمی گفتن...اما هر از گاهی میگفتن وندا بابا خسته نشدی؟....شمام خیلی واضح میگفتـــــــــی نَـــــــه ....بابا میای بغلم؟..... نَـــــــــه .....میری بغل مامان؟.... نَـــــــه ....میری بغل بابا؟... نَــــــــه ....میری پیش خاله؟...... نَــــــــــه ....دستتو میدی مامان با مامان راه بری؟... نَـــــــــه .... قربون...
14 آبان 1391

عید غدیر 91

خورشید شکفته در غدیر است علی باران بهار در کویر است علی در مسند عاشقی  شهی بی همتاست بر ملک محمدی امیر است علی امسال دومین سال بودن دختر نازم در این عید بزرگ تو جمع سه نفرمونه خدایا ممنونم به خاطر سلامتیش...خنده هاش و بودنش عیدت مبارک نفسم امیدوارم مثل امیرمان علی (ع) با گذشت...شجاع....عادل و با محبت باشی ...
13 آبان 1391

تاتی تاتی های استوارت مبارک.....

امروز پنج شنبه ست....11 آبان 91 مامان و بابام خیلی خوشحالن......میگن یه روز بزرگه... مدام قربون صدقه ام میرن و بوسم میکنن.... هی مامانم میگه قربون قدمهای مخملیت....تا حالا هزار بار پاهامو بوسیده.....یعنی راه رفتن انقدر ذوق داره؟ . . . . بعـــــــــــــــله که ذوق داره شوق داره حس پرواز داره.. باید مامان بشی تا درکمون کنی..... قربون پاهای کوچولوت برم من   خدایا شکرت هزاران هزار بار موقع ناهار ساعت 2 من و بابا داشتیم ناهار میخوردیم....وندا دوتا قاشق کوچولو خورد و دستشو گذاشت رو شونه بابا و ایستاد...منم واسش لقمه درست میکردم میذاشتم کف دستم تا برد...
11 آبان 1391

یکی جلو منو بگیره این قند عسلو نخورم....

نون خامه ای مامان عکس بدون شرح بذارم یا از دلبریهاتم بگم؟ میگم....... بگم که عاشق بازی با باطری هستی...باطریهارو میذاری سر جاشون و بیرونشون میاری.....مرتب تکرار میکنی....اگرم نشد قیافت دیدنیه..... وقتایی که میخوای بری دَدَر اگه آماده بشی دیگه حتی نمیذاری ما آماده شیم...اینجام همش دنبال بابایی.....حتی میخواستم عکس بگیرم روتو برمیگردوندی دردونه... عاشق کَره ای...تا می بینی سرتو تکون میدی و میگی به به....حتما هم باید با چاقو میل کنی....منم یه چاقوی کند میارم.....شمام خیلی با احتیاط دهنتو باز باز میکنی و خیلی آروم چاقو رو بیرون میاری... نمیدونم این لوله هواکش چه جذابیتی داره که ول کنش نیستی پسته ی خندونم ...
11 آبان 1391

یه بوسه به شیرینی تمام زندگی....

امروز 10 آبان 91 نگین انگشترم عصر که از خواب ناز بیدار شدی کنار من و بابا نشسته بودی و داشتی بازی میکردی....... یه دفعه برگشتی و لب کوچولوتو گذاشتی رو صورت بابا...... وای دنیا رو بهمون دادی شیرینم.....دو بار دیگه هم تکرار کردی و من و بابا رو به عرش آسمون رسوندی خیلی ذوق کردم که دختر مهربونم مهربونی رو بدون هیچ آموزشی یاد گرفته قبلا چند بار می میتو بوس کردی اما امروز برام یه جور دیگه بود.....هر چقدر میخواستم ببوسمت نذاشتی بعدش رفتیم برای خونه وسایل بخریم....برای شما هم پاستیل میوه ای خریدم و وقتی برگشتیم برات یه خیار سبز پوست گرفتم و خودمم مشغول سبزی پاک کردن شدم...... شمام خیار میخ...
10 آبان 1391

حرفهای دلمون بهم

  دغدغه ی روزمره ام....بودن توست! نفس کشیدنت..... ایستادنت...... خندیدنت..... . . . "مــــــــــــادرم" تو باشی و خدا دنیا برایم بس است...... برای تو بیشتر کار میکنم..... برای تو بیشتر شادم..... و برای تو بیشتر مهربانم..... . . . به خود می بالم که تکیه گاهم تویی.... در آغوش تو زندگی میکنم..... پدر.... ...
10 آبان 1391

عید قربان 91

نور چشمم.....شور زندگیم امیدوارم غمهایت قربانی شادیهایت شوند ٣ آبان ٩١ چهارشنبه شب ساعت ١٢.٣٥ به سمت تهران حرکت کردیم....بابا جونی هم همراهمون بودن.....خیلی خوب بود آخه چند ماهی میشد خاله رو ندیده بودیم و از دیدن خاله صبا و عمو محمدرضا حسابی خرسند شدیم برای زیارت به حرم حضرت عبدالعظیم هم رفتیم و شما با بابا رفتی زیارت و من و خواهری بعد از مدتها یه کم حرفای خواهرانه زدیم..... توی را همش خواب بودی اما صبح ساعت ٥.٥ بیدار شدی و نخوابیدی تا ٩ صبح صبح پنجشنبه که رسیدیم دلبریها شروع شد.....میرفتی رو سبد و هی بشین پاشو میکردی و خنده های از ته دل که دل همه رو میبره شنبه پدر و دختری داشتین با هم قدم میزدین و ...
9 آبان 1391

پانزدهمین ماهگرد عشقم

عروسک زیبای من 15 ماهه شدنت بهاری بهترینم ١٥ ماه است که در زندگیمان عشقی ابدی جاریست...... آمدی و با آمدنت لحظه لحظه هایمان را شورانگیز ساختی..... با تو شوقی به زندگی هست.... بهار زندگیمان دوستت داریم ...
6 آبان 1391

آخرین ورق های خاطرات 14 ماهگی

تنها دلخوشی زندگیم بیشتر احساس میکنم بزرگ شدی و معنی حرفامو میفهمی و خانم شدی خاطرات این روزها دیدنی ست ، اینجا داری کل خونه رو میگردی و حسابی هم کیف میکنی عاشق این حرکت لباتم ،اما تا میام عکس بندازم دیگه این کارو نمیکنی طبق معمول همیشه گل یاس مامان کاسه ی خورشتشو برگردونده رو خودش دختر همه چیز تمام من پاتو نشونم میدی تا ناخناتو بگیرم....اینجاهم خودتون دست بکار شدین هستی من پاشو نشونم میده و دمپایشو داده بهم تا پاش کنم جمعه 28 مهر 91 برای اولین بار ناردونه ی من خاک رو لمس کرد....تو باغچه ی خونه ی مادری اینا میخواستم ازت عکس بگیرم شمام خاک برات جالب بود خورشید خونه ی ما داشتم تو حمام خونه ی مادری لباسات...
3 آبان 1391
1